کریسمس همه جا پر بود از کاج های تزیین شده و شب سال نو همه جا پر بود از رنگ و نور . تقریبا تمام مغازه های شهرهای کوچک تر حدود ساعت نه بسته میشوند و شهر به خواب میرود. شهرهای بزرگی مثل شانگهای و پکن اما شب های زنده ای دارند و نایت لایف های هیجان انگیز. شهر ما که در مقیاس چینی شهر متوسطی است یک خیابان بزرگ دارد برای حیات شبانه . خیابان پر است از بار و اسنک ی و کافه و رنگ و نور و چراغانی. بیشتر مشتری ها جوان هستند اما سال نو خیابان لبریز از همه ی طیف های سنی بود با کلی اجرای موسیقی زنده و کلی خارجی. یک کافه ی کوچک پیدا کردیم که صاحبش آمریکایی است و پاتوق خارجی هایی است که پی دوست می گردند. هات داگ های مزخرفی داشت و سیب زمینی هایش هم چنگی به دل نمی زد اما دنج  بود با کارکنان خونگرم. حدود یک صبح که برمیگشتیم هنوز آدمهای زیادی در حال رسیدن بودند. بیشتر بارها جای خالی نداشتند و صدای آهنگ های آمریکایی چینی شده همه جا را برداشته بود. هوا سرد بود، حدود چهار درجه با این وجود اکثر دخترها شلوارک و دامن های کوتاه پوشیده بودند با جوراب شلواری های رنگ پا. من که با سه دو تا پلیور و دو تا شلوار و کاپشن و کلاه هنوز سردم بود. در مجموع یاد روز آخر اسفند افتادم توی بازار تجریش و خب با اینکه هیچ وقت خود عید را دوست نداشتم دلم برای روزهای قبل از رسیدنش و بوی اسفند تنگ شد.


ده سال وبلاگ نویس بودم، از سال 88 تا امروز. نه از آن بلاگرهای معروف، چه وبلاگ قبلی و چه اینجا سرم به کار خودم بود. فرقی نمی کرد چند نفر مرا بخوانند یا نخوانند، برای مخاطب نمی نوشتم، برای آرام گرفتن مینوشتم. آنچه در پی اینهمه سال وبلاگ به من داد امکان بی ترس گفتن بود و تعدادی دوست که از دنیای مجازی آمدند به دنیای حقیقی و ماندگار هم شدند. غیر از این؟ این امکان که برای ده سال به عقب نگاه کنم، به دغدغه های کودکانه ی پیشین، به اندوه های لحظه ای و جدی گرفتن های بیش از اندازه و تغییر کردن ها یا حتی غر زدن های همیشگیم که بابت هر چالشی به اندازه ی یک فاجعه حرف برای گفتن داشت.  به یادآوردن، با جزییات به یادآوردن. وبلاگ تجربه ی عجیب و موثر و قشنگی بود. در تمام این ده سال از تمام آنچه گمان میکردم سختی است و غصه است و دردسر عبور کردم. سهمگین ترین اتفاق مرگ عمو بود، اصیل ترین و واقعی ترین درد مرگ عمو بود، آن چیزی که بعدها به آن نخواهم خندید، آن چیزی که هرگز نمی گذرد، آن چیزی که واقعا از من کم شد از دست دادن عمو بود. باقی آنچه صدا می زدمش اندووه، سو تفاهم های کوچکی در روند آرام زندگی بودند.


آبلوموف عزیز،

با سلام، همونطور که میدونی سالهاست نظرات وبلاگ رو تایید نمیکنم با این وجود به اینکه همیشه نظراتت رو با لبخند میخونم و خوشحال میشم که هنوز هستی. از اونجایی که مدتیه ازت بی خبرم خواستم اینارو گفته باشم و احوالت رو هم بپرسم.

پی نوشت: و همچنین نظرات باقی دوستان خونده میشه حتی اگه جوابی ندم.


روز جمعه ی شما آخرین روز کاری ماست. شبیه بچه مدرسه ای ها هر اول هفته انتظار آخر هفته را میکشم. گمانم برای اینکه اینجا حس مفید بودن ندارم. شرح وظایفم مرتب تغییر میکند و آدمها شلوغ تر از آنند که کمک کنند. از طرفی بواسطه مشکل زبانی نه میتوانم خودم سفارش ها و ها و فرم ها را چک کنم نه میتوانم با مسول انبار حرف بزنم. انگلیسی حرف زدن مدیر تولید هم یک معجون ناقص دست و پا شکسته است. هر بار هم که میبینیش نفس ن بین طبقات در رفت و آمد است و شتاب زده. در مجموع حس یک موجود اضافه ی ناقص را دارم. شاید به تدریس زبان به بچه ها فکر کنم. شاید هم بساطم را جمع کنم و بروم سراغ دانشگاه شهر و ببینم جایی برای تدریس هست یا نه. شاید هم همینطور کوالا وار، خمیازه کش و خواب آلوده ماندم همینجا.


شانگهای شگفت انگیز است. هرچه پکن بزرگی شلوغ و گیج کننده ای داشت شانگهای با شکوه و رنگی است. خیابان ها پر از درخت هستند، پاییز شهر پر از  رنگ های زرد و قرمز و نارنجی است. مبلمان و دکورهای قشنگ شهری همه جا هست. شخصیت های کارتونی، مجسمه های بزرگ، نمادهای نئونی. ساختمان ها عظیم و بلند هستند. همه جا پر است از آسمان خراش و مرکز و خیابان های زنده و شلوغ. شب ها درخشان هستند، پر از نور، پر از رنگ. حوالی کریسمس همه جا پر است از درخت های زینت شده و ستاره و روبان. می شود سرت را پایین بیندازی و ناگهان به یک خیابان پر از رستوران های خارجی برسی یا یک کوچه که سر تا پا تزیین شده. شانگهای شهر مدرن و قشنگی است، متروی تمیز و مجهز، ایستگاه قطار معرکه و بزرگ و یک عالم خارجی که همه جای شهر را پر کرده اند. تعداد آدمهایی که اینجا انگلیسی حرف میزنند بیشتر از شهری است که در آن ساکن هستیم و امکانات کامل و فوق العاده است. سفارت ها، نمایشگاه ها، موزه ها، شرکت ها، شانگهای شهری است برای همه چیز نانوایی ها و قنادی های بزرگ، بارهای شاد و درخشان، رستوران های خارجی با کیفیت عالی، شب های زنده و البته قیمت های بالا. یک غذای خوب برای هر نفر حداقل صد تا صد و پنجاه یوان هزینه دارد که می شود حدود دویست تا سیصد هزار تومان آن هم نه برای یک رستوران لاکچری. هزین تاکسی برای مسیر های کوتاه بیست تا سی یوان و برای مسیرهای کمی طولانی تر پنجاه یوان به بالاست. خیلی ها از دوچرخه استفاده میکنند. خیلی از خارجی های ساکن هم موتور دارند که بیشتر اوقات برقی است. درآمد و هزینه هر دو از شهرهای کوچک تر بالاتر است. با هزینه ی یک شب هتل پنج ستاره با امکانات کامل در شهر ما میشود یک هتل چهار ستاره ی خیلی معمولی گرفت آن هم بدون صبحانه! هزینه هتل برای وسط هفته حدود 450یوان بود یعنی حدود نهصد هزار تومان برای یک اتاق خیلی کوچک اما تمیز. هتل های خوب از هفتصد هشتصد یوان تا دو هزار یوان برای هر شب هزینه دارند اما در کل شانگهای آنقدر جذابیت دارد که نخواهید توی هتل بمانید و یک جای خواب تمیز و راحت برایتان کافی باشد.


رفیق نزدیکی داشتم در دوران لیسانس که خوابیدن برایش یکجور درمان و مسکن بود. اگر غمگین یا مضطرب میشد، اگر کم حوصله یا نا امید بود، هر حس ناخوشایندی که داشت میخوابید. علاقه ای هم به راه حل نداشت، سرش  را روی بالشت یا صندلی یا میز سلف میگذاشت و در هر ساعتی از شبانه روز خوابش میبرد. خوابیدن شبیه دکمه ی ری استارت بود و همیشه هم کار میکرد. خواب نمیدید. چشم میبست و لحظه ی حال متوقف میشد بدون اینکه در خواب های آشفته تکرار میشود. من خواب میبینم، همیشه، شلوغ و آشفته. با این وجود این روزها که وضعیت کارخانه مرتب نمی شود و کسی حرفم را نمیفهمد و حوصله ام به نوشتن مقاله نمیکشد هی دوست دارم بخوابم. بمانم توی خانه، فرو بروم زیر دو لایه پتو، پشت پلک هایم گرم و سنگین بیفتند پایین و بخوابم. انگار که هیچ. بعد که بیدار شدم باز هم بخوابم. همواره بخوابم.


این چند روز یک هیولای کوچک غرغرو بودم که صبح ها از دنده ی چپ بلند میشد، مثل پیرزن ها از درد استخوان هایش مینالید، بعد یاد فلان خاطره ی بد عید قبل می افتاد، حرص میخورد، بدخلقی میکرد و خلقش همینطور تا شب روی یک موج سینوسی در نوسان بود. اینجا حوالی ظهر است، هیولا خوابیده. من هر سه طبقه ی کارخانه را چرخیده ام، نت برداشته ام، تغییرات را دسته بندی کرده ام و حالا نشسته ام پشت لپتاپم و منتظرم روز تمام شود. دلم تعیلات آخر هفته را میخواهد و بیشتر از آن تعطیلات سال نو که پیش روست. حوصله ام نمیکشد مقاله یا پایان نامه را شروع کنم. بالاخره باید  این دکتری لعنتی را تمام کنم و برگردم ایران برای دفاع. بعدش شاید خوش شانس بودم و اینجا توی کالجی، دانشگاهی، جایی شروع کردم به تدریس. کار کمتر، حقوق بیشتر، روزهای تعطیل بیشتر و شغل جذاب تر. کسب درآمد از طریق حرف زدن قطعا مناسب من است. غر هایم کم کم می روند سمت پرت و پلا. دلم بشکل ترسناکی برای عمو تنگ شده. قلبم در نبودنش فشرده است. حالا این فشردگی می رود و خودش را به هر چیزی میکوبد. ها تا یادم نرفته، تا هیولا بیدار نشده اضافه کنم: به گمان من نگاه غر زننده یک مصیبت موروثی است که از مادربزرگم پدریم و از پدربزرگ مادریم و از مادرم و حتی از عمو که آنهمه دوستش داشتم( و دارم، حتی اگر مرده باشد) به ارث برده ام. خلاصی از این میراث خانوادگی راحت نیست، در همه چیز همیشه چیزی برای غر زدن هست. در تمام لحظه ها و اتفاق ها و آدم ها و موجودیت ها. بعلاوه گمانم اینکه اینجا هیچ خاله ای ندارم تا هفته ای یک بار دعوتم کند به صرف غذای خانگی بی زحمت و رفیقی ندارم که قربان دست و پای بلورینم برود و هیچ کس نیست که از چیزی تعریف کند وضع را بدتر کرده. تازه تصور کنید نه فالوده ای، نه سبزی تازه ای، نه کباب و چنجه ای، اینجا حتی حسرت یک ساندویچ فلافل کثیف یا سوسیس بندری به دلم مانده. عوضش تا بخوای غذای سالم و عجیب با طعم مفتضح و بوی ناجور دارند. آه خدای من، حتی یک لیوان دوغ نیست، حتی اگر خبر داشته باشم دوغ های ایرانی چقدر آلوده اند. میبینی؟ هیولا بیدار شد.


فکر میکنم بعد از روابط خوب، کیفیت زندگی ما تا حد زیادی متاثر ار قابلیت لذت بردنمان از چیزهای کوچک است. مثلا من عطر این برگ های تازه ی نعناع که با بخار آب از ماگم بلند میشود را دوست دارم، و مه صبحگاهی پراکنده در شهر و آن باریکه ی نور که می افتد روی میز و طلایی یکدست درخت های اینجا را. همینطور بابت پیدا کردن یک مغازه ی ایرانی که کشک و دوغ و بالنگ و حتی پفک چی توز دارد خوشحالم. خوشم می آید به زرشک پلو با مرغ آخر هفته ام فکر کنم یا کلاه بافتنی جدیدم. میتوانم زیر دوش آب گرم از ان لحظه های روانی آب روی پوستم لذت ببرم، میتوانم هر روز از اینکه او را بغل میکنم لذت ببرم. بعد از عمو من حتی از اینکه برای پدر و مادرم پیام میفرستم و جواب میگیرم لذت میبرم. نه اینکه موجود توانایی در لحظه را زیستن باشم، فقط کشف کرده ام دل بستن به آن خوشحالی های بی نقص و بزرگ و نادری که سخت بدست می آیند نا امید کننده است. اگر میتوانید از یک مکالمه ی دوستانه، یک فیلم خوب یا یک شعر جدید لذت ببرید آن را از خودتان دریغ نکنید.


چمدون کوچولوی زردمون رو با خودمون آوردیم سر کار که شب از همینجا بریم سر کار. اول تیانجین و بعد مغولستان داخلی. برای سفر دلتنگ ترینم. اگرچه که تابستونه، گرمه و ویروس هنوز هر از گاهی جایی پیداش میشه اما برای سفر دلتنگ ترینم. کد سلامت و ماسک چیزایی هستن که به ضروریات سفر اضافه شدن. سر و شکل عجیبی پیدا کرده دنیا. باید از خیلی چیزها عبور کنیم تا به روزهای قابل برنامه ریزی گذشته برگردیم. گذشته؟ دارم از کمتر از یک سال پیش حرف میزنم.
رکورد دار خواب های درهم و آشتفه ام. دیشب پدربزرگ مرحومم توی خوابم بود. بغل گرفتمش، بوسیدمش و گفتم که دلتنگم. چقدر من این بغل گرفتن آدمها را دوست دارم. دست هایت را باز کنی و آدمهایی که دوست داری در میان تنت جا بگیرند. سه هفته ی دیگر اینجا بودنمان یک ساله می شود. دلم پر می کشد که پدر و مادرم، دوستانم، اقوام دور و نزدیکم را بغل بگیرم. دلم پر می کشد.
شاید هم عادت های سالم ارزشمند ترین چیزهایی باشن که والدین میتونن در فرزندانشون ایجاد کنند. عادت ها زندگی ما رو میسازن و تغییر دادنشون همه چیز ما رو تغییر میده. اثری حتی قوی تر از افکار و شرایط دارند و میتونن در طولانی مدت معجزه کنن. عادت به کتاب خوندن، عادت به ورزش، عادت به غذای سالم، عادت به برنامه ریزی کردن، هدف داشتن، منظم بودن، عادت به لبخند زدن، خوشرو بودن، عادت به مشاهده گر بودن، تفکر انتقادی داشتن.
اینستاگرامم را پاک کردم. اضطراب چسبیده بود بیخ گلویم، ترکیب شده بود با نگرانی این هفته‌های آخر، با نگرانی مامان و بابا. نه توانش را داشتم خبرها را دنبال نکنم نه می‌توانستم آن ترس فلج کننده را تحمل کنم. خواب شبم بهم ریخته، تنفسم هم. حالا سنگین و کرخت و پر از دردهای استخوانی و عضلانیم. به تراپیست دسترسی ندارم، اینترنت را قطع کرده‌اند. چقدر همه چیز مضحک و غم‌انگیز است. ترانه‌های کوچک مربوطی بودیم که تکه تکه پرتمان کردند به هزار گوشه‌ی جهان و در حنجره شکستیم.
تاریکم. توصیف دیگری برایش پیدا نمیکنم. در تمام چهل و چند روز گذشته حتی یک روز بدون درد نداشته ام. شاید کمتر از آن دو هفته ی بستری در بیمارستان، اما همیشه بوده. کلافه، برانگیخته، خشمگین، دلشکسته و بیشتر از همه تاریکم. آدم‌ها را آن وقتی بغل بگیرید که نور هنوز از آنها عبور می‌کند. بعدتر همه چیز از فایده خالی است. به آدم‌ها وقتی گوش کنید که چیزی برای گفتن دارند. بعد‌تر همه چیز از کلمه خالی است. آدم جا می ماند در تنهایی فلان شب در اتاق تاریک و بعد‌تر با هیچ
یک جایی خواندم زود‌خشمی آدم‌ها می‌تواند حاصل ناکامی پیوسته در جلب عشق یا احترام کسی باشد. احمقانه است. در هر صورت آن شکلی از توجه که با توضیح و تفسیر و درخواست باشد، شبیه کپی دست‌چندم از کالایی ارزشمند، بی اصالت و بیهوده‌است. تقلبی، بی‌ریشه و عموماً در نهایت بی‌سلیقگی. باور کنید ممکن نیست کسی دوستت داشته باشد و با دقت آنچه خوشحالت می‌کند، آنچه آزرده ات می‌کند ، لحن و رفتاری که دوست داری، هدیه و موقعیتی که آرزو میکنی، دنبال نکند، بلد نباشد.
متوجه یک الگوی تکراری شده‌ام. نمی‌تواند حال بد دیگران را تحمل کند. اندوه، اضطراب، افسردگی یا هر حس منفی دیگری خشمگینش می‌کند. مرتب به دیگران برچسب ضعیف بودن می‌زند یا آن‌ها را متهم می‌کند که انرژی و توان او را می‌گیرد. به همه، به هرکسی که ابراز خستگی کند، در مسیر توقعات او حرکت نکند، هرکسی که اندکی همدلی یا همراهی بخواهد. چقدر ضعیف، با لحنی از انزجار، تکیه کلام پر‌تکرارش شده.از ضعف دیگران نفرت و احتمالا وحشت دارد.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

TAGHZEE VA SALAMAT ایلام درس تارا طب ترازو پند دانلود نرم افزار بازی,آموزش,گرافیک...با گپ بوک مجله خبری تخصصی فناوری و کامپیوتر تلکـه | ترفند | آموزش